۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

داستان بیژن ومنیژه:
من تخصص ادبی ندارم  ولی تلاش خودرا نموده ام هدیه ای برای روز زن:

کیخسرو پادشاهی عادل است .دریکی از روزهای اردیبهشت بارعام می دهد . مردم برای شکایت به بارگاهش می روند.

همه پهلوانان:گیو؛گودرز؛گرگین؛ و....حضوردارند. پیرمردی ازآرمانیان لب به سخن می گشاید.(آرمان سرزمینی درمرزتوران است).

پیرمردمی گوید:ماازیورش گرازان به مزارع ومرد ممان به ستوه آمده ایم.

گرگین که؛ مامورامنیت مرزها بود؛ و ازاین بابت پول زیاری ازکیخسرو می گرفت.پس ازدادخواهی پیرمردسربه زیرافکند.

چوان دلاوری به نام بیژن گیو:پدرش گیو که بعداز رستم پهلوان ترین بودومادرش دختررستم؛ازکیخسروخواست اجازه
 دهد به جنگ گرازان د یوصفت برود.گرگین هم که  به دنبال بدست آوردن آبرویش بود؛خواست دراین نبرد همراه بیژن باشد.
بیژن جوان دلآوری بود؛ به دنبال شهرت وآوازه.
گرگین مردی بود بسیارکارکشته وباتجربه وحیله گر....

این دو  جنگجوراهی جنگ باگرازان شدند.گرگین باحیله ازنبردگه گریخت.بیژن به تنهایی گرزان راکشت.گرگین فکرمی کرد بیژن درجنگ باگرازان کشته می شود؛بازنده ماندن بیژن آبرویش بیشتربه مخاطره افتاد؛ دسیسه دیگری اندیشید؛اوبیژن را وسوسه کرد؛به کنار چادربزم منیژه دخترافراسیاب بروند؛ بیژن لباس رزم درتن پشت درختی پنهان شد؛گرگین گفت دیگر کاربیژن تمام است چون خورشیدوماه هم جرات دیدن منیزه را ندارند.
منیژه دخترافراسیاب بسیارزیباوپوشیده بود؛ درشعرفردوسی منیژه منم دخت افراسیاب    برهنه ندیدی مرا آفتاب

منیژه متوجه بیژن می شود؛ پس ازپرسش ندیمه اش از بیژن ؛  متوجه می شود؛چوان دلاوریست ازایران به نبرد باگرازان آمده وآنهاراکشته است.منیژه اورا به خیمه بزم دعوت می کند.پس از ساعاتی بیژن عزم برگشت به ایران را دارد منیژه به او داروی بیهوشی می خوراند.ودرون صندوقی به کاخش می برد.
ازطرفی گرسیوزازبودن بیژن درکاخ منیژه آگاه می شود.گرسیوزسرداری تورانی وبرادرافراسیاب است ؛ که  بسیارحیله گروبدخواه است.
گرسیوز پیش افراسیاب می رود وکینه اورا (افراسیاب) نسبت به منیژه وبیژن برمی انگیزد.افراسیاب دستورمی دهد هردو را(بیژن ومنیژه )نزدش بیاورند.
گرسیوزبا تعدادی جنگجوبه کاخ منیژه می رود.بیژن که بهوش آمده خنجرزهرآگین خودرامی کشد که گرسیوز رابکشد گرسیوز که خطررااحساس می کند ازدردوستی با بیژن درمی آید؛وبانیرنگ اورا به زنجیرمی کشد.وبادست وپای بسته به همراه منیژه نزد افراسیاب می برد.افراسیاب دستورکشتن بیژن را می دهد.پیران ویسه وزیردانای افراسیاب ؛پادرمیانی می کند ومانع کشتن او می شود.پیران ویسه افراسیاب را اازخونخواهی ایرانیان می ترساندوخونخواهی سیاوش را توسط ایرانیان یادآوری می کند.

افراسیاب دستورمی دهد بیژن را درون جاهی بیندازندورویش سنگ بگذارند ؛که شکافی برای هوا وغذا داشته باشد ؛ ومنیژه راازکاخ می راند واموالش را گرسیوز غارت می کند.منیژه است وبدون درهمی  وبیژن افتاده درچاه .


درایران هم گرگین گزارش می دهد که بیژن هنگام نبردباگرازان ناپدید شده است .رستم باورنمی کند؛وازکیخسرودرخواست می کند ماجرارا درجام جهان نما ببیند.کیخسرو درجام جهان نما می بیند که بیژن درون چاهی ا ست .رستم وگیو(پدربزرگ وپدربیزن)درلباس بازرگانان باتعدادی ازجنگجویان  راهی توران می شوند.و دربازارزنی زنده پوش را می بیند که دنبال غذاست.(منیژه  روزهادنبال  برای بیژن بودوشبها کنارچاه گریه می کرد.)

منیژه وقتی ایرانیان رامی بیند؛ نزدیکشان می رود وماجرای خودرابه آنها می گوید.

رستم دورازچشم منیزه انگشترخودرا درون مرغی بریان می نهد وبه منیژه می گوید آن را برای بیژن ببرد.

منیژه مرغ بریان ازشکاف کنارسنگ پایین می فرستد. بیژن هنگام خوردن مرغ بریان انگشتررامی یابد. انگشتررستم بود .فهمید نجاتش نزدیک است.ازمنیژه می پرسد چه کسی این مرغ را داده .منیژ ه پاسخ می دهد بازرگان ایرانی.بیژن پس ازسوگندخوردن منیژه که رازش رانگه می دارد می گوید برود ازاوبپرسد اسم اسبش اگررخش است ناجی است.

رستم به منیزه می گوید نزدیک چاه مشعلی بیفروزد.منیژه مشعلی می افروزد.صدای قلب منیژه همچون صدای پای رخش ام ام  ام می گوید.
رستم می رسد.یلان گروهی نتوانستد سنگ را بلند کنند.رستم پس از قول گرفتن ازبیژن که ازگرگین انتقام نمی گیرد؛ به تنهایی سنگ راکنارزد.
بیژن ومنیژه ویلان ایرانی به بازگشتند.بیژن ومنیژه  زن وشوهراعلام شدند.وکیخسرو به آنها هدایای زیادی بخشید.
ازدواج درشاهنامه فردوسی

درشاهنامه ازدواج برون گروهی است.
- منیژه دخترافراسیاب(ازسرزمین توران)وبیژن(ایرانی)

- رودابه دخترشاه کابل وزال

-تهمینه دخترشاه سمنگان ورستم

درشاهنامه بیشترزنها به مردها دل می بند ند

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

وضعیت آخر

پاراگراف خوبی از وضعیت آخر


یکی ازدوستانم این داستان را برای مطلبی تعریف می کرد.که وقتی پسرکوچکی بوده برایش اتفاق افتاده .....

یک شب پس از صرف شام مادرشان برای بچه ها که تعدادشان پنج خواهر وبرادر بود؛اعلام کردبرای دسر مقداری بیسکویت دارند؛که ته ظرف باقی مانده است.بااین سخن ظرف بیسکویت را آوردوروی میزگذاشت.بچه ها بلافاصله به آن حمله ورشدند.وبه کوچکترین فرزنداین خانواده که چهارساله بود؛آخرین قطعه بیسکویت که یک گوشه آن شکسته بود رسید.فرزند کوچک لحظه ای با بدبختی به بیسکویت نگاه کرد.بعدآنرا به زمین انداخت.باگریه گفت؛(بیسکویت من شکسته است).

این طبیعت گودک است که یاس وناامیدی اندک را بامصیبت کلی اشتباه می کندوبه گریه می افتد.بچه بیسکویت را دور انداخت فقط به دلیل اینکه گوشه اش شکسته بود.یا به بزرگی مال بقیه نبود یا درسته وکامل نبود.



احساس بدبختی ازاینکه گوشه بیسکویتش شکسته نه احساس خوشبختی از اینکه بیسکویت داردوکمی هم گوشه اش شکسته
 
شکسپیر :هیچ چیزخوب یا بد  وجود ندارد .بلکه شیوه تفکر آدمها آنهارا خوب یا بد تعبیر می کند.
چرا انسانها دربرابر وقایع یکسان واکنش های هیجانی ورفتارهای متفاوتی نشان می دهند؟یکی از عمده ترین دلایل تفاوت درواکنش به وقایع ؛ شیوه تفکر ونوع برداشت  افراد از واقعه است .
اگر دوستتان به شما سلام نکند؛از این واقعه چنین برداشت کنید که :«من ارزششونداشتم که به من سلام کندوگرنه به من سلام می کرد»یا«از همان ابتدای زندگی انسان بد بخت وبی ارزشی بودم»نتیجه اش :هیجان منفی؛ غمگینی وناامیدی خواهد بود.ولی اگر برداشت کنید :«شاید مراند یده وگرنه سلام می کرد» یا «گرفتاراست وحواسش جای دیگری است» یا « من متوجه سلامش نشده ام» هیجانهای منفی وبه دنبال آن واکنش های منفی را کم می کند.واکنش های افراد مبتنی برنظام باورها وبرداشت های آنهاست.اگراین نظام باورها درست ومنطقی باشند؛ انسان زند گی ذسالم وپرباری را تجربه خواهد کرد.ولی اگر این نظام باورها غیرمنطقی باشند؛ درزندگی پیامد های ناگواری نظیر سرخوردگی ؛ ناکامی؛ اضطراب؛ خشم؛ روابط بین فردی نامطلوب وبه دنبال خواهد شد.دوستان اندک می شوندو.....

وضعیت آخر

پاراگراف خوبی ازکتاب وضعیت آخر  

یکی از دوستانم برای مطلبی داستان زیرراتعریف می کرد:که وقتی پسرکوچکی بوده برایش اتفاق افتاده.......

یک شب پس ازصرف شام مادراشان برای بچه ها که تعدادشان پنج خواهروبرادربود؛اعلام کرد؛ برای دسرمقداری بیسکویت دارند که ته ظرف باقی مانده است.ظرف بیسکویت راآورد وروی میزگذاشت.بچه ها بلافاصله به آن حمله ورشدند؛ وبه کوچکترین فرزندخانواده که چهارساله بود آخرین قطعه بیسکویت که گوشه اش شکسته بود رسید.فرزندکوچک لحظه ای بابدبختی به بیسکویت نگاه کرد؛ بعد آن را به زمین انداخت وباگریه گفت:( بیسکویت من شکسته است).این طبیعت کودک است که یاس وناامیدی اندک رابامصیبتی بزرگ اشتباه می کند؛ وبه گریه می افتد.کودک بیسکویت رادورانداخت فقط به خاطراینکه گوشه اش شکسته است. یابه بزرگی مال بقیه نبود؛ یادرسته وکامل نبود.


برداشت من خواننده :

کمبودها ؛ نقص ها؛کامل نبودن؛ مصیبت عظمی نیست.وجود خود بیسکویت وبهرمند شدن ازآن یک امتیازاست.بانبودن یک بیسکویت کامل دنیا به آخرنمی رسد.باید مثبت نگریست.فقط گوشه ای ازبیسکویت نیست .بایدتوقع وانتظارات رامتعادل کرد.