داستان بیژن ومنیژه:
من تخصص ادبی ندارم ولی تلاش خودرا نموده ام هدیه ای برای روز زن:
کیخسرو پادشاهی عادل است .دریکی از روزهای اردیبهشت بارعام می دهد . مردم برای شکایت به بارگاهش می روند.
همه پهلوانان:گیو؛گودرز؛گرگین؛ و....حضوردارند. پیرمردی ازآرمانیان لب به سخن می گشاید.(آرمان سرزمینی درمرزتوران است).
پیرمردمی گوید:ماازیورش گرازان به مزارع ومرد ممان به ستوه آمده ایم.
گرگین که؛ مامورامنیت مرزها بود؛ و ازاین بابت پول زیاری ازکیخسرو می گرفت.پس ازدادخواهی پیرمردسربه زیرافکند.
چوان دلاوری به نام بیژن گیو:پدرش گیو که بعداز رستم پهلوان ترین بودومادرش دختررستم؛ازکیخسروخواست اجازه
دهد به جنگ گرازان د یوصفت برود.گرگین هم که به دنبال بدست آوردن آبرویش بود؛خواست دراین نبرد همراه بیژن باشد.
بیژن جوان دلآوری بود؛ به دنبال شهرت وآوازه.
گرگین مردی بود بسیارکارکشته وباتجربه وحیله گر....
این دو جنگجوراهی جنگ باگرازان شدند.گرگین باحیله ازنبردگه گریخت.بیژن به تنهایی گرزان راکشت.گرگین فکرمی کرد بیژن درجنگ باگرازان کشته می شود؛بازنده ماندن بیژن آبرویش بیشتربه مخاطره افتاد؛ دسیسه دیگری اندیشید؛اوبیژن را وسوسه کرد؛به کنار چادربزم منیژه دخترافراسیاب بروند؛ بیژن لباس رزم درتن پشت درختی پنهان شد؛گرگین گفت دیگر کاربیژن تمام است چون خورشیدوماه هم جرات دیدن منیزه را ندارند.
منیژه دخترافراسیاب بسیارزیباوپوشیده بود؛ درشعرفردوسی منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی مرا آفتاب
منیژه متوجه بیژن می شود؛ پس ازپرسش ندیمه اش از بیژن ؛ متوجه می شود؛چوان دلاوریست ازایران به نبرد باگرازان آمده وآنهاراکشته است.منیژه اورا به خیمه بزم دعوت می کند.پس از ساعاتی بیژن عزم برگشت به ایران را دارد منیژه به او داروی بیهوشی می خوراند.ودرون صندوقی به کاخش می برد.
ازطرفی گرسیوزازبودن بیژن درکاخ منیژه آگاه می شود.گرسیوزسرداری تورانی وبرادرافراسیاب است ؛ که بسیارحیله گروبدخواه است.
گرسیوز پیش افراسیاب می رود وکینه اورا (افراسیاب) نسبت به منیژه وبیژن برمی انگیزد.افراسیاب دستورمی دهد هردو را(بیژن ومنیژه )نزدش بیاورند.
گرسیوزبا تعدادی جنگجوبه کاخ منیژه می رود.بیژن که بهوش آمده خنجرزهرآگین خودرامی کشد که گرسیوز رابکشد گرسیوز که خطررااحساس می کند ازدردوستی با بیژن درمی آید؛وبانیرنگ اورا به زنجیرمی کشد.وبادست وپای بسته به همراه منیژه نزد افراسیاب می برد.افراسیاب دستورکشتن بیژن را می دهد.پیران ویسه وزیردانای افراسیاب ؛پادرمیانی می کند ومانع کشتن او می شود.پیران ویسه افراسیاب را اازخونخواهی ایرانیان می ترساندوخونخواهی سیاوش را توسط ایرانیان یادآوری می کند.
افراسیاب دستورمی دهد بیژن را درون جاهی بیندازندورویش سنگ بگذارند ؛که شکافی برای هوا وغذا داشته باشد ؛ ومنیژه راازکاخ می راند واموالش را گرسیوز غارت می کند.منیژه است وبدون درهمی وبیژن افتاده درچاه .
درایران هم گرگین گزارش می دهد که بیژن هنگام نبردباگرازان ناپدید شده است .رستم باورنمی کند؛وازکیخسرودرخواست می کند ماجرارا درجام جهان نما ببیند.کیخسرو درجام جهان نما می بیند که بیژن درون چاهی ا ست .رستم وگیو(پدربزرگ وپدربیزن)درلباس بازرگانان باتعدادی ازجنگجویان راهی توران می شوند.و دربازارزنی زنده پوش را می بیند که دنبال غذاست.(منیژه روزهادنبال برای بیژن بودوشبها کنارچاه گریه می کرد.)
منیژه وقتی ایرانیان رامی بیند؛ نزدیکشان می رود وماجرای خودرابه آنها می گوید.
رستم دورازچشم منیزه انگشترخودرا درون مرغی بریان می نهد وبه منیژه می گوید آن را برای بیژن ببرد.
منیژه مرغ بریان ازشکاف کنارسنگ پایین می فرستد. بیژن هنگام خوردن مرغ بریان انگشتررامی یابد. انگشتررستم بود .فهمید نجاتش نزدیک است.ازمنیژه می پرسد چه کسی این مرغ را داده .منیژ ه پاسخ می دهد بازرگان ایرانی.بیژن پس ازسوگندخوردن منیژه که رازش رانگه می دارد می گوید برود ازاوبپرسد اسم اسبش اگررخش است ناجی است.
رستم به منیزه می گوید نزدیک چاه مشعلی بیفروزد.منیژه مشعلی می افروزد.صدای قلب منیژه همچون صدای پای رخش ام ام ام می گوید.
رستم می رسد.یلان گروهی نتوانستد سنگ را بلند کنند.رستم پس از قول گرفتن ازبیژن که ازگرگین انتقام نمی گیرد؛ به تنهایی سنگ راکنارزد.
بیژن ومنیژه ویلان ایرانی به بازگشتند.بیژن ومنیژه زن وشوهراعلام شدند.وکیخسرو به آنها هدایای زیادی بخشید.
من تخصص ادبی ندارم ولی تلاش خودرا نموده ام هدیه ای برای روز زن:
کیخسرو پادشاهی عادل است .دریکی از روزهای اردیبهشت بارعام می دهد . مردم برای شکایت به بارگاهش می روند.
همه پهلوانان:گیو؛گودرز؛گرگین؛ و....حضوردارند. پیرمردی ازآرمانیان لب به سخن می گشاید.(آرمان سرزمینی درمرزتوران است).
پیرمردمی گوید:ماازیورش گرازان به مزارع ومرد ممان به ستوه آمده ایم.
گرگین که؛ مامورامنیت مرزها بود؛ و ازاین بابت پول زیاری ازکیخسرو می گرفت.پس ازدادخواهی پیرمردسربه زیرافکند.
چوان دلاوری به نام بیژن گیو:پدرش گیو که بعداز رستم پهلوان ترین بودومادرش دختررستم؛ازکیخسروخواست اجازه
دهد به جنگ گرازان د یوصفت برود.گرگین هم که به دنبال بدست آوردن آبرویش بود؛خواست دراین نبرد همراه بیژن باشد.
بیژن جوان دلآوری بود؛ به دنبال شهرت وآوازه.
گرگین مردی بود بسیارکارکشته وباتجربه وحیله گر....
این دو جنگجوراهی جنگ باگرازان شدند.گرگین باحیله ازنبردگه گریخت.بیژن به تنهایی گرزان راکشت.گرگین فکرمی کرد بیژن درجنگ باگرازان کشته می شود؛بازنده ماندن بیژن آبرویش بیشتربه مخاطره افتاد؛ دسیسه دیگری اندیشید؛اوبیژن را وسوسه کرد؛به کنار چادربزم منیژه دخترافراسیاب بروند؛ بیژن لباس رزم درتن پشت درختی پنهان شد؛گرگین گفت دیگر کاربیژن تمام است چون خورشیدوماه هم جرات دیدن منیزه را ندارند.
منیژه دخترافراسیاب بسیارزیباوپوشیده بود؛ درشعرفردوسی منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی مرا آفتاب
منیژه متوجه بیژن می شود؛ پس ازپرسش ندیمه اش از بیژن ؛ متوجه می شود؛چوان دلاوریست ازایران به نبرد باگرازان آمده وآنهاراکشته است.منیژه اورا به خیمه بزم دعوت می کند.پس از ساعاتی بیژن عزم برگشت به ایران را دارد منیژه به او داروی بیهوشی می خوراند.ودرون صندوقی به کاخش می برد.
ازطرفی گرسیوزازبودن بیژن درکاخ منیژه آگاه می شود.گرسیوزسرداری تورانی وبرادرافراسیاب است ؛ که بسیارحیله گروبدخواه است.
گرسیوز پیش افراسیاب می رود وکینه اورا (افراسیاب) نسبت به منیژه وبیژن برمی انگیزد.افراسیاب دستورمی دهد هردو را(بیژن ومنیژه )نزدش بیاورند.
گرسیوزبا تعدادی جنگجوبه کاخ منیژه می رود.بیژن که بهوش آمده خنجرزهرآگین خودرامی کشد که گرسیوز رابکشد گرسیوز که خطررااحساس می کند ازدردوستی با بیژن درمی آید؛وبانیرنگ اورا به زنجیرمی کشد.وبادست وپای بسته به همراه منیژه نزد افراسیاب می برد.افراسیاب دستورکشتن بیژن را می دهد.پیران ویسه وزیردانای افراسیاب ؛پادرمیانی می کند ومانع کشتن او می شود.پیران ویسه افراسیاب را اازخونخواهی ایرانیان می ترساندوخونخواهی سیاوش را توسط ایرانیان یادآوری می کند.
افراسیاب دستورمی دهد بیژن را درون جاهی بیندازندورویش سنگ بگذارند ؛که شکافی برای هوا وغذا داشته باشد ؛ ومنیژه راازکاخ می راند واموالش را گرسیوز غارت می کند.منیژه است وبدون درهمی وبیژن افتاده درچاه .
درایران هم گرگین گزارش می دهد که بیژن هنگام نبردباگرازان ناپدید شده است .رستم باورنمی کند؛وازکیخسرودرخواست می کند ماجرارا درجام جهان نما ببیند.کیخسرو درجام جهان نما می بیند که بیژن درون چاهی ا ست .رستم وگیو(پدربزرگ وپدربیزن)درلباس بازرگانان باتعدادی ازجنگجویان راهی توران می شوند.و دربازارزنی زنده پوش را می بیند که دنبال غذاست.(منیژه روزهادنبال برای بیژن بودوشبها کنارچاه گریه می کرد.)
منیژه وقتی ایرانیان رامی بیند؛ نزدیکشان می رود وماجرای خودرابه آنها می گوید.
رستم دورازچشم منیزه انگشترخودرا درون مرغی بریان می نهد وبه منیژه می گوید آن را برای بیژن ببرد.
منیژه مرغ بریان ازشکاف کنارسنگ پایین می فرستد. بیژن هنگام خوردن مرغ بریان انگشتررامی یابد. انگشتررستم بود .فهمید نجاتش نزدیک است.ازمنیژه می پرسد چه کسی این مرغ را داده .منیژ ه پاسخ می دهد بازرگان ایرانی.بیژن پس ازسوگندخوردن منیژه که رازش رانگه می دارد می گوید برود ازاوبپرسد اسم اسبش اگررخش است ناجی است.
رستم به منیزه می گوید نزدیک چاه مشعلی بیفروزد.منیژه مشعلی می افروزد.صدای قلب منیژه همچون صدای پای رخش ام ام ام می گوید.
رستم می رسد.یلان گروهی نتوانستد سنگ را بلند کنند.رستم پس از قول گرفتن ازبیژن که ازگرگین انتقام نمی گیرد؛ به تنهایی سنگ راکنارزد.
بیژن ومنیژه ویلان ایرانی به بازگشتند.بیژن ومنیژه زن وشوهراعلام شدند.وکیخسرو به آنها هدایای زیادی بخشید.
۲ نظر:
درپاراگراف آخر به ایران بازگشتند کلمه ایران ازتایپ افتاده است.داخل پرانتز منیژه روزها دنبال غذابرای بیژن بود.کلمه غذا افتاده است.
درپاراگراف آخر به ایران بازگشتند کلمه ایران ازتایپ افتاده است.داخل پرانتز منیژه روزها دنبال غذابرای بیژن بود.کلمه غذا افتاده است.
ارسال یک نظر