۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

شرم من


روزی دانش آموزی نزد من آمد . او از من خواست بعد از زنگ آخر در باره مشکلش با من صحبت کند . دختر بسیار زیبایی بود ، با چشمانی درشت و سیاه با مژگانی بلند ، که این زیبایی را ترک های لبانش که از آ ن ها خون بیرون زده بود ، تحت شعاع قرار می داد . به او تو صیه های غذایی کردم . بعد از او خواستم در باره مشکلش بگوید . او چنین آغاز کرد : خانم الان نزدیک امتحانه وما اصلا نمی تو نیم درس بخونیم . علت را پرسیدم . پاسخ داد ما یک خانواده 9 نفره هستیم که در یک اتاق زندگی می کنیم . قرار شد او استثنا در مدرسه بماند و درس بخواند . ومن از توصیه های غذایی خود شرمسار شدم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

خلبان

هنوز سه سالش تمام نشده بود . نقاشی های قشنگی داشت ، با یک مو ضوع خرگوش خلبان و پسر خلبان . اسباب بازی هایی هم که انتخاب می کرد هواپیما و موشک بودند . او شغل خود را انتخاب کرده بود خلبانی . ولی نمی دانم چرا فیزیکدان شد ؟

بسته شدن یک کتاب

سال 1326
باغی بود بسیار زیبا ، با طراحی منحصر به فرد . نهالستان های پلکانی چند هکتاری ، دریک نهالستان فقط درختان سیب ، یکی انار ، گلابی ، سنجد ، انگور ، زردآلو و میوه های متنوع دیگر ، در کنار این باغ ساختمانی بود با نمای ، تلفیقی از آجر وکاشی سبز درکنارهم ، ساختمان اتاقهای بزرگی داشت . این اتاق ها خیلی هنرمندانه گچ بری شده بودند .دستگیره های در اتاق ها مر مرین بودند . بزرگترین آن ها اتاقی بود که به طرف باغ یک ردیف پنجره داشت . پنجره ها به یک ایوان که کف آن را آجر پوشانده بود باز می شد . اتاق بطرز قشنگی مبلمان شده بود بافرشهای نفیس ، پشت ساختمان باغ ، ساختمان دیگری بود مخصوص خدمه ، باغبان ها روز ها مشغول کار می شدند ، زن ها ودخترهای خدمه به میوه چینی مشغول می شدندند . صاحب این باغ یکی از اعیان های شهر....بود . پسرانش تحصیل کرده وفرنگ رفته بودندند . پسر کوچک خان جوانی بود خوش سیما وبلند قامت ، شیک پوش ، و برای هر مناسبتی لباس مخصوص داشت . او با لباس سوار کاری و انگشتری مردانه که روی آن را یک نگین سیاه درشت زینت داده بود وشلاقی در دست(شلاقی از چرم قهوه ای رنگ که در انتها رشته رشته شده بود) . از در باغ به طرف ساختمان می آمد . همه تعظیم می کردند . این جوان ، خدمه ورعایا را تنبیه می کرد . لباس از تنشان می کند آنهارا به درخت می بست وشلاق میزد . ریش بعضی را به دم اسب می بست وبه اسب شلاق میزد . دختر خدمه ای بود شانزده ساله ، زیبا ، دارای چشمانی سبز که با انعکاس نور تغییر رنگ می داد . بااندامی بلند ولاغر ، موهای نیمه مواج طلایی و افشان ، پسر خان چشمش بدنبال این دختر بود . مرتب مزاحمش می شد . پدر دختر هم چون از پسر ارباب می ترسید موافقت کرد . دخترش به عقد شرعی پسر ارباب در بیاید . آنها زندگی سعادتمندانه ای را آغاز کردند . دختر ک شیک پوش شده بود . بهترین خیاطان شهر برایش لباس می دوختند . خانم آرایشگر دو سه بار در ماه برای آرایش او به خانه شان می آمد . راننده بایک لندروورهمیشه آماده بخدمت بود تا او را برای مهمانی یا خرید ببرد . ولی عمر این سعادت کوتاه بود . بعداز دو فرزند دخترک دل پسر ارباب را زد . پسر ارباب دنبال عیاشی های جدیدی رفت . او زنهای دیگری هم گرفت . زنهایی از طبقه خودشان . وآن زن بی پناه را رها کرد . زن روز گاررا در فقر وبدبختی گذراند . او حتی اجازه نداشت فرزندان خود را ببیند . درسن بیست و پنج سالگی در اثر یک بیماری ساده و معمولی در یکی از بیمارستان های دولتی در گذشت و کتاب یک عشق بسته شد .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

ترس

سال59
آنروز موضوع درس کلاس «ترس»بود. می گفتم ترس اکتسابی ومحیطی است.
وقتی شب برق قطع می شود، و مادری فزندش را سخت در آغوش می گیرد.
زمانی که هنگام رعد مادر دیگری فرزندش را محکم بغل می کند، هر دو این ها غیر مستقیم به فرزندانشان چنین آموخته اند:فرزندم از تاریکی بترس.فرزندم.از رعد بترس.
دانش آموزی گفت من از کمد می ترسم.از زن بابا هم می ترسم. علت را ادامه داد:نا مادریم وقتی کودک بودم مرا داخل کمد زندانی می کرد. ساعت ها داخل کمد می ماندم. جرات نداشتم موضوع را به کسی بگویم. او لباس های نوم را پاره می کرد وبه پدرم می گفت در اثر شیطنت لباسهای نوم را پاره کرده ام. پدرم عصبانی می شد .او اگر روزی یک بار مراکتک نمی زد آرام نمی گرفت. موقعی که در مدرسه راهنمایی درس می خواندم،نامادری کارنامه ام را سوزاند. حالا هم که بزرگ شده ام، وقتی پدرم به خانه می آید از من بد گویی می کند . او حتی پیش پدرم مرا به بی اخلاقی متهم می کند. پدرم هم تا حد مرگ کتکم می زند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

وبازهم درسال 58
آن سالها سالهای قشنگی بودند. مردم هنوز گرفتار مال اندوزی ،مقام پرستی ،رفاه گرایی و......نشده بودند. برای هم فدا کاری می کردند. بی اعتمادی نبود. به هم کمک می کردند. در اتوبوس جایشان را به پیر ها و ناتوان ها می دادند. نزدیک بیمارستان ها بوق نمی زدند. در راننگی حق تقدم را به خانم ها می دادند. بسته های سنگین خانمها را می گرفتند وبرایشان می آوردند. معلم ها به تنها چیزی که فکر نمی کردند حقوق اندکشان بود. دبیرستان های غیرانتفاعی وجود نداشت.دانشگاه آزاد هم تاسییس نشده بود.دغدغه های مردم کم بود. ماهمکلاسیها هرکدام در منطقه ای مشغول کارشدیم ودر جلسه هایی یکدیگر را می دیدیم . از مدارسمان برای هم می گفتیم. آن زمان با دارندگان مواد مخدر ومعتادان به شدت برخورد می شد. دوستم یک دختر بسیار خوب شمالی بود. او گفت:
من در مدرسه راهنمایی در میدان غار مشغول شده ام در این مدرسه دو اتفاق افتاد. اولی یک دختر یازده ساله کف راهرو مدرسه ازحال رفت. اورا به درمانگاه رساندیم.پزشک بعداز معاینه گفت:معتاد است.اگر 24 ساعت گذشته باشد که مصرف مواد نداشته ترک کرده است. (من ودوست شمالیم نزد استاد مددکاریمان رفتیم.ایشان ما را به دوستشان معرفی کردند.وآن دختر در بیماستان بستری شد). پدر ومادر این دختر در ارتباط با مواد مخدر دستگیر شده بودند.او نتوانسته بواد مواد مصرف کند.
واما ،در مورد اتفاق دوم چنین بیان کرد:
روزی دانش آموزی را به دلیل انجام ندان تکالیف درسی نزدم فرستادند. پرسیدم چرا تکالیفت را انجام نمی دهی؟چرا درس نمی خوانی؟پاسخ داد آخه خانم اجازه ما مامور چاله ایم . نگاه استفهام آمیزم را به اوانداختم . ادامه داد: ما ،در گود زندگی می کنیم.آبهای شستن دست وصورت وظرفها در چاله ای جمع می شود. من با مشت داخل سطلی میریزم وچهل تا پله می برم بالاخالی می کنم وبرمی گردم. این کار را آنقدر تکرار می کنم تا چاله خالی شود .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

عاشقی

سال 58بود.معلم جوانی بودم.برای تدریس در جنوب تهران مشغول شدم.از خانه تا مدرسه راه بسیار زیادی بود.می گفتند چون جنوب شهری ها از خودشان نیرو ندارند شما باید در نقاط جنوبی شهر تدریس کنید.منهم راضی بودم.چون از خدمتم احساس رضایت می کردم. سال سوم دبیرستان بود.در رشته علوم انسانی درس می خواند. زمستان با پوشش کمی به مدرسه می آمد.می شد حدس زد که در شرایط اقتصادی سختی زندگی می کند.غالبا هم دیر به به مدرسه می آمد.
یک روز سر کلاس خیلی دیر آمد . نزدیک زنگ بعدی بود.علت را پرسیدم گفت خصوصی خواهد گفت.زنگ تفریح پیشم آمد گفت: اگه اجازه دهم وقتم را بگیرد.منتظر شنیدن سخنانش شدم.چنین آغاز کرد:
من فرزند یک خانواده ثروتمند شهر....هستم.با پسری که او هم از یک خانواده هم ردیف ماست آشنا شدم.آشنایی ما به عشق وعاشقی کشید. شدیدا بهم علاقه داشتیم وبرای هم حاضر بودیم هر کاری بکنیم . برای آینده وزندگیمان نقشه ها داشتیم.علاقه مان به یکدیگرهروز بیشتر می شد.هرکدام فکر می کردیم زندگی بدون دیگری محال است.پدرومادر هردویمان با ازدواج ما مخالف بودند.به اصطلاح برایمان آرزوها داشتند.دانشگاه وتحصیلات خارج از کشورو...
چون بی نهایت به یکدیگر علاقه داشتیم چاره را در فرار دانستیم.باهم نقشه ای کشیدیم.از راه مدرسه به تهران فرار کردیم.او درس را رها کرد ودر کارخانه پارچه بافی کارگر است.چون می بایستی زندگی را می گذراندیم.او مرا مقصربدبختی خود می داند. به سختی زندگی می کنیم . خسته وعصبانی به خانه می آید.با کفش مرا لگد می زند.بهمین خاطر نمی توانم صاف راه بروم.پشتش را نشانم داد وحشتناک بود.گفت حالا هم روی بازگشت بشهرمان وخانه پدریمان را نداریم.چون آبرویشان را برده ایم.وخودمان هم انگشت نما شده ایم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

نیمه شب به اتاقش می رفتم که رویش را بپوشانم.با عروسکش آرام خوابیده بود.اورا سخت در آغوش گرفته بود سردش نشود.
صبحها با همان عروسک که کمی از خودش کوچک تر بود پایین می آمد.با پاهایی کوچک ولاغر با لباس خواب صورتی رنگش.
حالا او بزرگ شده.خانم دکتر شده .عروسکش هم هست.وهنوز هم می تواند بخواند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

داستانی خواندم که چنین بود:
پسرکی دبستانی بودم.شیطون وشاد.مثل همه می آمدم و می رفتم.یک روز مادرم دم در مدرسه منتظرم بود.بچه ها اورا دیدند.بعد از آن مرا مسخره می کردند.سر مادرم داد کشیدم که چرا باعث سرافکندگی من شده؟به او گفتم:ازت متنفرم.دیگه حق نداری دم در مدرسه ام بیایی.او ساکت فقط نگاهم کرد.
آخه او یک چشم نداشت.بعد ازآن روز زندگی برایم تلخ شد.مادر یک چشمی ام را به رخم می کشیدند.خدا میداند بر من چه گذشت. منهم مثل بقیه بزرگ شدم.دبستان،دبیرستان،دانشگاه را به پایان رساندم.برای ادامه تحصیل به سنگاپورفتم.در آنجا ازدواج کردم.صاحب دو فرزند شدم.یک روز تعطیلی در خانه نشسته بودم.زنگ در به صدا درآمد .همسرم در را باز کرد.مادرم بود .بچه هایم به محض دیدن اوترسیدندوجیغ کشیدند.
بعد مسخره اش کردند.عصبانی شدم.سرش دادکشیدم که چرا اینجا آمده؟چرا دست ازسرم بر نمی دارد؟چمدانش را دستش دادم واز خانه ام بیرونش کردم.چند سال بعد به ایران برگشتم.به خانه مادری رفتم.کسی آنجا نبود.یکی از همسایه ها نامه ای داد.گفت:مادرتان سفارش کرده این نامه را به شما بدهم.به اتاقی رفتم.گوشه ای نشستم.نامه راباز کردم.چنین نوشته بود:
پسر عزیزم می بخشی که آنروز دم در مدرسه سبب ناراحتیدشدم.می بخشی به خانه ات آمدم وفرزندانت را ترساندم.
سالها پیش وقتی کودکی بودی در اثر حادثه ای چشمت سخت آسیب دید.پزشکان گفتند تنها راه پیوند چشم است.نتوانستم تحمل کنم تنها جگر گوشه ام یک چشمش را از دست بدهدومن سالم باشم.با پیوند چشم موافقت کردم.چشمم را به تو عزیز دلم هدیه کردم.همیشه دوستد داشته ام.
بدرود مادرت

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

خانه خدا

رب العالمین
مالک یوم الدین
دوران خانه اش بادلهایی چون دریا دور از وابستگی های دنیا می چرخند ولبیک می گویند.
براستی که مینیاتوری از قیامت است.

اقتصاد


تزریق پول برای مصرف یعنی:
بیکاری و تورم وفساد