نیمه شب به اتاقش می رفتم که رویش را بپوشانم.با عروسکش آرام خوابیده بود.اورا سخت در آغوش گرفته بود سردش نشود.
صبحها با همان عروسک که کمی از خودش کوچک تر بود پایین می آمد.با پاهایی کوچک ولاغر با لباس خواب صورتی رنگش.
حالا او بزرگ شده.خانم دکتر شده .عروسکش هم هست.وهنوز هم می تواند بخواند.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر