سال 1326
باغی بود بسیار زیبا ، با طراحی منحصر به فرد . نهالستان های پلکانی چند هکتاری ، دریک نهالستان فقط درختان سیب ، یکی انار ، گلابی ، سنجد ، انگور ، زردآلو و میوه های متنوع دیگر ، در کنار این باغ ساختمانی بود با نمای ، تلفیقی از آجر وکاشی سبز درکنارهم ، ساختمان اتاقهای بزرگی داشت . این اتاق ها خیلی هنرمندانه گچ بری شده بودند .دستگیره های در اتاق ها مر مرین بودند . بزرگترین آن ها اتاقی بود که به طرف باغ یک ردیف پنجره داشت . پنجره ها به یک ایوان که کف آن را آجر پوشانده بود باز می شد . اتاق بطرز قشنگی مبلمان شده بود بافرشهای نفیس ، پشت ساختمان باغ ، ساختمان دیگری بود مخصوص خدمه ، باغبان ها روز ها مشغول کار می شدند ، زن ها ودخترهای خدمه به میوه چینی مشغول می شدندند . صاحب این باغ یکی از اعیان های شهر....بود . پسرانش تحصیل کرده وفرنگ رفته بودندند . پسر کوچک خان جوانی بود خوش سیما وبلند قامت ، شیک پوش ، و برای هر مناسبتی لباس مخصوص داشت . او با لباس سوار کاری و انگشتری مردانه که روی آن را یک نگین سیاه درشت زینت داده بود وشلاقی در دست(شلاقی از چرم قهوه ای رنگ که در انتها رشته رشته شده بود) . از در باغ به طرف ساختمان می آمد . همه تعظیم می کردند . این جوان ، خدمه ورعایا را تنبیه می کرد . لباس از تنشان می کند آنهارا به درخت می بست وشلاق میزد . ریش بعضی را به دم اسب می بست وبه اسب شلاق میزد . دختر خدمه ای بود شانزده ساله ، زیبا ، دارای چشمانی سبز که با انعکاس نور تغییر رنگ می داد . بااندامی بلند ولاغر ، موهای نیمه مواج طلایی و افشان ، پسر خان چشمش بدنبال این دختر بود . مرتب مزاحمش می شد . پدر دختر هم چون از پسر ارباب می ترسید موافقت کرد . دخترش به عقد شرعی پسر ارباب در بیاید . آنها زندگی سعادتمندانه ای را آغاز کردند . دختر ک شیک پوش شده بود . بهترین خیاطان شهر برایش لباس می دوختند . خانم آرایشگر دو سه بار در ماه برای آرایش او به خانه شان می آمد . راننده بایک لندروورهمیشه آماده بخدمت بود تا او را برای مهمانی یا خرید ببرد . ولی عمر این سعادت کوتاه بود . بعداز دو فرزند دخترک دل پسر ارباب را زد . پسر ارباب دنبال عیاشی های جدیدی رفت . او زنهای دیگری هم گرفت . زنهایی از طبقه خودشان . وآن زن بی پناه را رها کرد . زن روز گاررا در فقر وبدبختی گذراند . او حتی اجازه نداشت فرزندان خود را ببیند . درسن بیست و پنج سالگی در اثر یک بیماری ساده و معمولی در یکی از بیمارستان های دولتی در گذشت و کتاب یک عشق بسته شد .
باغی بود بسیار زیبا ، با طراحی منحصر به فرد . نهالستان های پلکانی چند هکتاری ، دریک نهالستان فقط درختان سیب ، یکی انار ، گلابی ، سنجد ، انگور ، زردآلو و میوه های متنوع دیگر ، در کنار این باغ ساختمانی بود با نمای ، تلفیقی از آجر وکاشی سبز درکنارهم ، ساختمان اتاقهای بزرگی داشت . این اتاق ها خیلی هنرمندانه گچ بری شده بودند .دستگیره های در اتاق ها مر مرین بودند . بزرگترین آن ها اتاقی بود که به طرف باغ یک ردیف پنجره داشت . پنجره ها به یک ایوان که کف آن را آجر پوشانده بود باز می شد . اتاق بطرز قشنگی مبلمان شده بود بافرشهای نفیس ، پشت ساختمان باغ ، ساختمان دیگری بود مخصوص خدمه ، باغبان ها روز ها مشغول کار می شدند ، زن ها ودخترهای خدمه به میوه چینی مشغول می شدندند . صاحب این باغ یکی از اعیان های شهر....بود . پسرانش تحصیل کرده وفرنگ رفته بودندند . پسر کوچک خان جوانی بود خوش سیما وبلند قامت ، شیک پوش ، و برای هر مناسبتی لباس مخصوص داشت . او با لباس سوار کاری و انگشتری مردانه که روی آن را یک نگین سیاه درشت زینت داده بود وشلاقی در دست(شلاقی از چرم قهوه ای رنگ که در انتها رشته رشته شده بود) . از در باغ به طرف ساختمان می آمد . همه تعظیم می کردند . این جوان ، خدمه ورعایا را تنبیه می کرد . لباس از تنشان می کند آنهارا به درخت می بست وشلاق میزد . ریش بعضی را به دم اسب می بست وبه اسب شلاق میزد . دختر خدمه ای بود شانزده ساله ، زیبا ، دارای چشمانی سبز که با انعکاس نور تغییر رنگ می داد . بااندامی بلند ولاغر ، موهای نیمه مواج طلایی و افشان ، پسر خان چشمش بدنبال این دختر بود . مرتب مزاحمش می شد . پدر دختر هم چون از پسر ارباب می ترسید موافقت کرد . دخترش به عقد شرعی پسر ارباب در بیاید . آنها زندگی سعادتمندانه ای را آغاز کردند . دختر ک شیک پوش شده بود . بهترین خیاطان شهر برایش لباس می دوختند . خانم آرایشگر دو سه بار در ماه برای آرایش او به خانه شان می آمد . راننده بایک لندروورهمیشه آماده بخدمت بود تا او را برای مهمانی یا خرید ببرد . ولی عمر این سعادت کوتاه بود . بعداز دو فرزند دخترک دل پسر ارباب را زد . پسر ارباب دنبال عیاشی های جدیدی رفت . او زنهای دیگری هم گرفت . زنهایی از طبقه خودشان . وآن زن بی پناه را رها کرد . زن روز گاررا در فقر وبدبختی گذراند . او حتی اجازه نداشت فرزندان خود را ببیند . درسن بیست و پنج سالگی در اثر یک بیماری ساده و معمولی در یکی از بیمارستان های دولتی در گذشت و کتاب یک عشق بسته شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر