۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

داستانی خواندم که چنین بود:
پسرکی دبستانی بودم.شیطون وشاد.مثل همه می آمدم و می رفتم.یک روز مادرم دم در مدرسه منتظرم بود.بچه ها اورا دیدند.بعد از آن مرا مسخره می کردند.سر مادرم داد کشیدم که چرا باعث سرافکندگی من شده؟به او گفتم:ازت متنفرم.دیگه حق نداری دم در مدرسه ام بیایی.او ساکت فقط نگاهم کرد.
آخه او یک چشم نداشت.بعد ازآن روز زندگی برایم تلخ شد.مادر یک چشمی ام را به رخم می کشیدند.خدا میداند بر من چه گذشت. منهم مثل بقیه بزرگ شدم.دبستان،دبیرستان،دانشگاه را به پایان رساندم.برای ادامه تحصیل به سنگاپورفتم.در آنجا ازدواج کردم.صاحب دو فرزند شدم.یک روز تعطیلی در خانه نشسته بودم.زنگ در به صدا درآمد .همسرم در را باز کرد.مادرم بود .بچه هایم به محض دیدن اوترسیدندوجیغ کشیدند.
بعد مسخره اش کردند.عصبانی شدم.سرش دادکشیدم که چرا اینجا آمده؟چرا دست ازسرم بر نمی دارد؟چمدانش را دستش دادم واز خانه ام بیرونش کردم.چند سال بعد به ایران برگشتم.به خانه مادری رفتم.کسی آنجا نبود.یکی از همسایه ها نامه ای داد.گفت:مادرتان سفارش کرده این نامه را به شما بدهم.به اتاقی رفتم.گوشه ای نشستم.نامه راباز کردم.چنین نوشته بود:
پسر عزیزم می بخشی که آنروز دم در مدرسه سبب ناراحتیدشدم.می بخشی به خانه ات آمدم وفرزندانت را ترساندم.
سالها پیش وقتی کودکی بودی در اثر حادثه ای چشمت سخت آسیب دید.پزشکان گفتند تنها راه پیوند چشم است.نتوانستم تحمل کنم تنها جگر گوشه ام یک چشمش را از دست بدهدومن سالم باشم.با پیوند چشم موافقت کردم.چشمم را به تو عزیز دلم هدیه کردم.همیشه دوستد داشته ام.
بدرود مادرت

هیچ نظری موجود نیست: