وبازهم درسال 58
آن سالها سالهای قشنگی بودند. مردم هنوز گرفتار مال اندوزی ،مقام پرستی ،رفاه گرایی و......نشده بودند. برای هم فدا کاری می کردند. بی اعتمادی نبود. به هم کمک می کردند. در اتوبوس جایشان را به پیر ها و ناتوان ها می دادند. نزدیک بیمارستان ها بوق نمی زدند. در راننگی حق تقدم را به خانم ها می دادند. بسته های سنگین خانمها را می گرفتند وبرایشان می آوردند. معلم ها به تنها چیزی که فکر نمی کردند حقوق اندکشان بود. دبیرستان های غیرانتفاعی وجود نداشت.دانشگاه آزاد هم تاسییس نشده بود.دغدغه های مردم کم بود. ماهمکلاسیها هرکدام در منطقه ای مشغول کارشدیم ودر جلسه هایی یکدیگر را می دیدیم . از مدارسمان برای هم می گفتیم. آن زمان با دارندگان مواد مخدر ومعتادان به شدت برخورد می شد. دوستم یک دختر بسیار خوب شمالی بود. او گفت:
من در مدرسه راهنمایی در میدان غار مشغول شده ام در این مدرسه دو اتفاق افتاد. اولی یک دختر یازده ساله کف راهرو مدرسه ازحال رفت. اورا به درمانگاه رساندیم.پزشک بعداز معاینه گفت:معتاد است.اگر 24 ساعت گذشته باشد که مصرف مواد نداشته ترک کرده است. (من ودوست شمالیم نزد استاد مددکاریمان رفتیم.ایشان ما را به دوستشان معرفی کردند.وآن دختر در بیماستان بستری شد). پدر ومادر این دختر در ارتباط با مواد مخدر دستگیر شده بودند.او نتوانسته بواد مواد مصرف کند.
واما ،در مورد اتفاق دوم چنین بیان کرد:
روزی دانش آموزی را به دلیل انجام ندان تکالیف درسی نزدم فرستادند. پرسیدم چرا تکالیفت را انجام نمی دهی؟چرا درس نمی خوانی؟پاسخ داد آخه خانم اجازه ما مامور چاله ایم . نگاه استفهام آمیزم را به اوانداختم . ادامه داد: ما ،در گود زندگی می کنیم.آبهای شستن دست وصورت وظرفها در چاله ای جمع می شود. من با مشت داخل سطلی میریزم وچهل تا پله می برم بالاخالی می کنم وبرمی گردم. این کار را آنقدر تکرار می کنم تا چاله خالی شود .
آن سالها سالهای قشنگی بودند. مردم هنوز گرفتار مال اندوزی ،مقام پرستی ،رفاه گرایی و......نشده بودند. برای هم فدا کاری می کردند. بی اعتمادی نبود. به هم کمک می کردند. در اتوبوس جایشان را به پیر ها و ناتوان ها می دادند. نزدیک بیمارستان ها بوق نمی زدند. در راننگی حق تقدم را به خانم ها می دادند. بسته های سنگین خانمها را می گرفتند وبرایشان می آوردند. معلم ها به تنها چیزی که فکر نمی کردند حقوق اندکشان بود. دبیرستان های غیرانتفاعی وجود نداشت.دانشگاه آزاد هم تاسییس نشده بود.دغدغه های مردم کم بود. ماهمکلاسیها هرکدام در منطقه ای مشغول کارشدیم ودر جلسه هایی یکدیگر را می دیدیم . از مدارسمان برای هم می گفتیم. آن زمان با دارندگان مواد مخدر ومعتادان به شدت برخورد می شد. دوستم یک دختر بسیار خوب شمالی بود. او گفت:
من در مدرسه راهنمایی در میدان غار مشغول شده ام در این مدرسه دو اتفاق افتاد. اولی یک دختر یازده ساله کف راهرو مدرسه ازحال رفت. اورا به درمانگاه رساندیم.پزشک بعداز معاینه گفت:معتاد است.اگر 24 ساعت گذشته باشد که مصرف مواد نداشته ترک کرده است. (من ودوست شمالیم نزد استاد مددکاریمان رفتیم.ایشان ما را به دوستشان معرفی کردند.وآن دختر در بیماستان بستری شد). پدر ومادر این دختر در ارتباط با مواد مخدر دستگیر شده بودند.او نتوانسته بواد مواد مصرف کند.
واما ،در مورد اتفاق دوم چنین بیان کرد:
روزی دانش آموزی را به دلیل انجام ندان تکالیف درسی نزدم فرستادند. پرسیدم چرا تکالیفت را انجام نمی دهی؟چرا درس نمی خوانی؟پاسخ داد آخه خانم اجازه ما مامور چاله ایم . نگاه استفهام آمیزم را به اوانداختم . ادامه داد: ما ،در گود زندگی می کنیم.آبهای شستن دست وصورت وظرفها در چاله ای جمع می شود. من با مشت داخل سطلی میریزم وچهل تا پله می برم بالاخالی می کنم وبرمی گردم. این کار را آنقدر تکرار می کنم تا چاله خالی شود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر