۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

عاشقی

سال 58بود.معلم جوانی بودم.برای تدریس در جنوب تهران مشغول شدم.از خانه تا مدرسه راه بسیار زیادی بود.می گفتند چون جنوب شهری ها از خودشان نیرو ندارند شما باید در نقاط جنوبی شهر تدریس کنید.منهم راضی بودم.چون از خدمتم احساس رضایت می کردم. سال سوم دبیرستان بود.در رشته علوم انسانی درس می خواند. زمستان با پوشش کمی به مدرسه می آمد.می شد حدس زد که در شرایط اقتصادی سختی زندگی می کند.غالبا هم دیر به به مدرسه می آمد.
یک روز سر کلاس خیلی دیر آمد . نزدیک زنگ بعدی بود.علت را پرسیدم گفت خصوصی خواهد گفت.زنگ تفریح پیشم آمد گفت: اگه اجازه دهم وقتم را بگیرد.منتظر شنیدن سخنانش شدم.چنین آغاز کرد:
من فرزند یک خانواده ثروتمند شهر....هستم.با پسری که او هم از یک خانواده هم ردیف ماست آشنا شدم.آشنایی ما به عشق وعاشقی کشید. شدیدا بهم علاقه داشتیم وبرای هم حاضر بودیم هر کاری بکنیم . برای آینده وزندگیمان نقشه ها داشتیم.علاقه مان به یکدیگرهروز بیشتر می شد.هرکدام فکر می کردیم زندگی بدون دیگری محال است.پدرومادر هردویمان با ازدواج ما مخالف بودند.به اصطلاح برایمان آرزوها داشتند.دانشگاه وتحصیلات خارج از کشورو...
چون بی نهایت به یکدیگر علاقه داشتیم چاره را در فرار دانستیم.باهم نقشه ای کشیدیم.از راه مدرسه به تهران فرار کردیم.او درس را رها کرد ودر کارخانه پارچه بافی کارگر است.چون می بایستی زندگی را می گذراندیم.او مرا مقصربدبختی خود می داند. به سختی زندگی می کنیم . خسته وعصبانی به خانه می آید.با کفش مرا لگد می زند.بهمین خاطر نمی توانم صاف راه بروم.پشتش را نشانم داد وحشتناک بود.گفت حالا هم روی بازگشت بشهرمان وخانه پدریمان را نداریم.چون آبرویشان را برده ایم.وخودمان هم انگشت نما شده ایم.

هیچ نظری موجود نیست: